طراحی سایت

قالب وبلاگ

. - Resksky or lordsky
سفارش تبلیغ

طراحی سایت


Resksky or lordsky
آرشیو مطالب
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/10/11 توسط:Abbas habibzade

.

صندوقچه طلا

داستان کوتاه

مدت‌ها بود که جک پیرمرد را ندیده بود. حضور در دانشگاه، پرداختن به یک شغل پردردسر، و حتی خود زندگی فرصت خیلی کارها را از او گرفته بود. در حقیقت، جک خانواده و زندگی در حومه را رها کرده بود تا به دنبال آرزوهایش برود. آن‌جا، در دل هیاهوی شهر و زندگی شهرنشینی، کمتر فرصتی پیدا می‌کرد تا به گذشته خویش بیندیشد و حتی وقت آن را نداشت که دمی با همسر و تنها پسرش بگذراند. او داشت روی آینده‌اش کار می‌کرد و هیچ چیز نمی‌توانست جک را از رفتن باز دارد.

تلفن زنگ زد. در آن سوی خط کسی نبود جز مادرش که می‌گفت: «جک، آقای بلسر دیشب مرد. روز چهارشنبه مراسم تشییع جنازه است.»همه خاطرات روزهای خوب کودکی مثل یک فیلم پیش چشمانش ظاهر شدند و جک در سکوتی وهم‌انگیز فرو رفت. ـ جک، صدای منو می‌شنوی؟ جک جواب داد: «ببخشید، مامان! آره، شنیدم چی گفتی. راستش رو بخوای مدت‌هاست فراموشش کرده بودم. واقعا متاسفم، چون فکر می‌کردم سال‌هاست مرده.»ـ ولی اون تو رو از یاد نبرده بود. هر وقت می‌دیدمش سراغت رو می‌گرفت و از من می‌پرسید که چه‌ کار می‌کنی. همیشه یاد روزهایی می‌افتاد که تو خودتو به اون سمت پرچین می‌رسوندی و ساعت‌ها در کنارش می‌نشستی. ـ آره یادم میاد. همیشه عاشق اون خونه قدیمی بودم که پیرمرد توش زندگی می‌کرد.ـ می‌دونی چیه جک؟ بعد از این‌که پدرت مرد، آقای بلسر خودش رو رسوند خونه ما، تو رو در آغوش گرفت و بهت اطمینان داد که همیشه مثل یک کوه پشت سرت می‌ایسته.جک در جواب گفت: «آره یادم هست. اون تنها کسی بود که به من نجاری کردن رو یاد داد. اگر اون نبود من الان این شغل رو نداشتم. اون مدت‌های زیادی از وقتش رو صرف آموزش دادن نکاتی به من کرد که فکر می‌کرد خیلی مهم هستند... مادر، من هر جوری شده خودم رو برای شرکت در مراسم تشییع جنازه می‌رسونم.»با وجود مشغله کاری فراوان، جک به وعده‌اش عمل کرد. با اولین پرواز، خود را به زادگاهش رساند. تعداد انگشت‌شماری در مراسم تشییع ‌جنازه آقای بلسر شرکت کرده بودند و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. او، فرزندی نداشت و خیلی از اقوامش مرده بودند. جک، شب قبل از برگشتنش به شهر، همراه مادرش به طرف خانه آقای بلسر به راه افتاد تا بار دیگر خاطرات خوش دوران کودکی را زنده کند. به‌محض این‌که به در ورودی رسیدند، جک لحظه‌ای ایستاد. گویی از زمان و مکان جدا شده بود و در گذشته گام نهاده بود. خانه به همان شکلی بود که همواره به یاد داشت. هر قدمی که برمی‌داشت یادآور خاطرات خوش دوران کودکی‌اش بود. از تابلوهای روی دیوار گرفته تا اسباب و اثاثیه منزل همه و همه او را به یاد خاطراتش با آقای بلسر می‌انداخت. جک ناگهان ایستاد.
مادرش پرسید: «اتفاقی افتاده؟ چرا یهو ایستادی؟»
جک جواب داد: «اون صندوقچه نیست!»
ـ صندوقچه؟ از کدوم صندوقچه داری حرف می‌زنی؟
جک گفت: «صندوقچه‌ای بود که پیرمرد روی اون میز قرار می‌داد. در این صندوقچه همیشه قفل بود. هزار بار از او پرسیدم توی اون چی گذاشته. و پیرمرد همیشه جواب می‌داد "توش یه چیزیه که خیلی برام باارزشه".همه چیز در آن خانه به همان شکلی بود که جک به خاطر داشت، به‌جز همان صندوقچه که آب شده بود و به زمین رفته بود. سرانجام به این نتیجه رسیدند که یکی از اقوام بلسر آن را برداشته.‌جک با ناراحتی هر چه ‌تمام‌تر گفت: «حیف شد، حالا دیگه هیچ وقت نمی‌تونم بدونم اون شیء باارزشی که پیرمرد توی اون صندوقچه نگه می‌داشت چی بوده. بهتره بریم. من باید به‌موقع بخوابم تا فردا صبح زود با اولین پرواز برم سر خونه و زندگی‌ام.دو هفته‌ای می‌شد که آقای بلسر مرده بود. یک روز جک موقع برگشت از سر کار متوجه یادداشتی در صندوق پستی‌اش شد: «بسته‌ باید با امضا تحویل گیرنده می‌شد. گیرنده حضور نداشت. لطفا حداکثر تا سه روز آینده به اداره مرکزی پست مراجعه کنید.»صبح روز بعد، جک برای گرفتن بسته پستی به اداره مرکزی پست رفت. در آن‌جا بسته کوچکی را تحویلش دادند که به‌نظر می‌رسید صد سال قبل پست شده. نوشته روی بسته به‌سختی خوانده می‌شود، اما آدرس فرستنده توجهش را جلب کرد: "آقای بلسر!"جک بسته را تحویل گرفت و یک‌راست به طرف ماشینش رفت تا هرچه‌ سریع‌تر آن را باز کند. داخل بسته یک صندوقچه طلا بود و یک پاکت نامه. جک با دستانی لرزان پاکت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «وقتی‌که من مُردم، لطفا این صندوقچه را به همراه محتویات آن به دست جک بنت برسانید. داخل این صندوقچه چیزی است که خیلی برای من باارزش بود.» یک کلید کوچک روی کاغذ چسبانده شده بود. جک، در حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده و دچار تپش قلب شده بود، با دقت هرچه‌ تمام‌تر در صندوقچه را باز کرد. داخل آن یک ساعت جیبی طلای بسیار زیبا قرار داشت.انگشتان لرزان جک به‌ سمت درپوش حکاکی‌شده ساعت رفت، و آن را برداشت. داخل آن، این جمله حکاکی شده بود: «جک، ممنونم که وقت باارزشت رو در اختیار من قرار دادی! هارولد بلسر.»ـ پس این‌طور. اون چیز باارزش، همون ساعت‌هایی... بوده که... من... در کنارش بودم.جک چند دقیقه ساعت طلا را در دستانش نگه داشت، بعد به دفتر کارش زنگ زد و تمام قرارهای کاری دو روز آینده‌اش را لغو کرد. وقتی ژانت، معاون دفتر، علت آن را جویا شد در جواب گفت: «نیاز دارم که این دو روز رو وقف پسرم کنم و تمام مدت کنارش باشم. اوه، راستی داشت یادم می‌رفت... ممنونم که وقتت رو در اختیار من قرار می‌دی!»



.: Weblog Themes By Pichak :.



بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 80991

تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک

تبادل لینک

خرید بک لینک